******************* WELLCOME *********************

آن دل که به یاد تو نباشد , دل نیست 

قلبی که به عشقت نتپد , جز گِل نیست 

هر کس که ندارد به سر کوی تو راه ...

از زندگی بی ثمرش حاصل نیست 

"سومین روز از , سی روز تنهایی"

+ تاريخ یک شنبه 19 / 2 / 1399ساعت 21:57 نويسنده Unknown |

ای تو بهانه واسه موندن

ای نهایت رسیدن 

ای تو خود لحظه ی بودن

تو طلوع صبحِ خورشید و دمیدن ...

 

عشق تو در قلب من , جوری نشست که شد بخشی از وجودم , شد پاره ای از تنم , تو شدی خود من ...

غیر قابل گسستن , غیر قابل جداشدن و از یاد بردن 

این تعبیر منه از این عشق , مثل یه پازل که نیازمند یه تکه برای تکمیل شدنه و هر تکه ای نمی تونه اون رو تکمیل کنه , تو اون کسی بودی که اینقدر زیبا من و تکمیل کردی که حتی فکرش رو هم نمی کردم 

هیچ وقت فکرش رو نمی کردم روزی کسی پیدا بشه که اینقدر زیبا فضای خالی قلبم رو پر کنه , انگار خدا تو رو برای قلب من آفریده 

یا هم خدا قلب من رو برای تو آفریده ... آه

قلبم درد می کنه ! گاهی تصوراتی به سرم میاد گاهی ترس هایی به وجودم میشینه 

گاهی مسیر من تا فتح تو .. اونقدر صعب العبور جلوه می کنه که زانوهام رو به لرزه میندازه 

راهی ندارم , جز عاشقت بودن , راهی ندارم جز مبتلای تو بودن , راهی ندارم جز فدای تو شدن ...

بی مهری ها , من و از پا در نمیاره 

من میدونم که تو هم مبتلای این عشقی درست مثل خودم 

تو شبیه ترینی به من ... درست مثل خودم 

درموندگی هام و و تشویش هام و میبرم پیش خدا , خدایا تو راهی به من نشون بده 

"اولین روز از سی روز تنهایی "

+ تاريخ جمعه 17 / 2 / 1399ساعت 18:42 نويسنده Unknown |

توکلت به خــــــــدا باشه راه پیدا میشه

خدا خودش روشنائی بخشِ راه ما میشه

بیا ببازیم خودمون و , به گرمی آغوشش

قشنگترین آرامش دنیا نصیب ما میشه

+ تاريخ چهار شنبه 15 / 2 / 1399ساعت 14:30 نويسنده Unknown |

مدت زیادی نگذشته بود از اون خداحافظی تلخ, که قرار بود دیگه پایان باشه 

که دوباره پیام اومد

" پااااشو لعنتی ...

باهات حرف دارم .... "

نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت , میدونستم که خیلی بعد اون موضوع بهم ریخته شده 

خودمم دیشب اینقدر عربده کشیدم که حنجرم پاره شد ... از مغازه تا خونه پشت فرمون اینقدر اشک ریختم که دور و ورم رو نمیدیدم 

اینقدر داد زدم , مث دیوونه ها ...

اونم دقیقا مث من بوده 

بعد صحبتامون فهمیمدم , وقتی حالش و برام تعریف کرد 

گفت از بین رفته دیشب تا صبح , داغون شده 

ای خداااااااااا

اما خدا رو شکر , برگشت بهم , آناهیتام برگشت بهم 

چون امیدم زنده بود و نمرد 

گفت بی من نمی تونه , اول من و آخر هم من

خیلی وقت پیش انتظار شنیدن این حرف و ازش داشتم 

برای من , اول خودشه و آخر هم خودشه 

ازش خواستم قول بده تا  تهش باشه حتی اگه شرایط  هیچ وقت جورنشه بازم وایستیم پای هم 

من ازش همین و می خواستم که باورم کنه که بدونه این حرفم و خیلی جدی دارم میگم

توکل به خدا 

نمیدونم چی برامون رقم میزنه اما , می خوام خودم و بسپارم به آغوشش ....

 

+ تاريخ چهار شنبه 15 / 2 / 1399ساعت 13:58 نويسنده Unknown |

شب قبل خواب 
پیام داد بهم که " خیلی آرومم , بینهایت دوستت دارم " 
خوشحالم کرد 
حرف رو شروع کردیم , انگار می تونست شب بهم پیام بده 

ادامه که دادیم , فهمیمدم زیادی هم آروم نیست ! از لابلای حرفاش دلتنگی و تشویش و اضطراب و ناامیدی رو حس کردم 

دیگه واقعا نگرانش بودم , نگران تر شدم 

تا ساعتای 5 صبح صحبت کردیم 

ازش خواستم یه تایم بزاره برای صحبت تلفنی , گفتم حرفای مهمی باهات دارم 

بهش گفتم , می خوام تصمیم بگیریم باهم تا راه نجات رو پیدا کنیم 

البته اونجا هنوز نمیدونستم چه تصمیمی باید بگیریم , امید داشتم بتونیم به راهی برسیم که هم نجات باشه و هم کامیابی .

آه ,سخته که پا روی دلت بزاری برای نجات کسی که دوستش داری باید رهاش کنی ... مرگ همینه شاید , نمیدونم

بهم گفت ساعت 5 عصر می تونه صحبت کنه , خیلی فکر کردم چی بگم بهش , چی صلاحشه 

نه می خواستم از دستش بدم , نه می خواستم اذیت بشه 

سخته سخته سخته , بدون که خیلی سخته 

اهای تویی که اینا رو می خونی تا نکشی این درد رو نمی فهمی چقدر سخته 

کلی صحبت کردیم 

گفتم پیش روی ما 2 راهه یا ادامه بدیم با خطراش روبرو بشیم 

یا تمومش کنیم و با خطرای اون روبرو بشیم 

حرفای مشاوری که باهاش مشورت کرده بودم رو بهش گفتم , از روال فراموشی بهش گفتم 

از اینکه امید به برگشت باید صفر باشه تا بشه فراموش کرد تا بشه برای همیشه دل کند 

حرف زیاد زدیم , زیاد زیاد زیاد ....

آخرش گفتم تصمیمت با چیه ادامه یا تموم ؟ گفت تمومش کنیم ...

اما باید قول بدی زندگیت رو شاد ادامه بدی ... بهش گفتم وقتی من نباشم تو نباید به چیزی که وجود نداره متعهد بمونی 

تو باید بچه داشته باشی ارزوی مادر بودن رو به گور نبری , لذت ببری از وجودت ...و خیلی چیزا 

اونم از من همینا رو خواست 

هعیییییییی

لعنت به تقدیر , لعنت به سرنوشت , لعنت به دنیای بی وفا ....

ارزوم برای داشتنش , تموم نشده 

اگرچه نبض این رابطه به نظر رفته و مرده دیگه 

اما امیدهای من هنوز زندن ....

آناهیتا 

ماه شب های تار من , بتاب بر دلتنگی های این دل خسته ...

بتاب 

 

+ تاريخ سه شنبه 14 / 2 / 1399ساعت 21:19 نويسنده Unknown |

از صبح که بیدار شدم
دنیا توی نظرم جور دیگه ای بود!
دنیای بدون اون , دنیای سرد و بی روح ...
دیوارای خونه بهم انگار می خواستن حمله کنن! 
حالم خوش نبود . با اهنگایی که گوش می کردم گریه می کردم 
دلم خوش بود به اینکه , با حرفا و قولای دیشبم بهش , امید دادم برای ادامه راهش 
قولایی که صادقانه بخوام بگم بهشون باور نداشتم و فقط برای دلخوشیش بهش دادم !

قول خوشحال بودن , قول شاد بودن .... [پوزخند]

تا اینکه دوباره بهم پیام داد 

راستش خوشحال نشدم از پیامش , ناراحت هم شدم 
نمی دونستم دیگه چی می خواد بهم بگه 

حرفی نمونده بود , همه چیز انگار تموم شده بود 

گفت می خوام برای اخرین بار از حالت بدونم 

خندم گرفت , گفتم راستش و میگم بهت , خوب نیستم , حالا برو ...

این و با بیرحمی گفتم , قلبم می سوخت وقتی بهش اینطور گفتم 

گفت منم سر قول مردونه ای که بهم دادیم نموندم , تعجبی نداشت برام , میشناختمش , میدونستم دووم نمیاره 

اما ناراحت شدم از اینکه این حرف و زد , دوست داشتم حالا که  میره ,بتونه کم کم از یاد ببرتم 

حرف زدیم با اوقات تلخی .... از ارزوهاش گفت , ارزوهایی که به قول خودش باید به گور ببره 

تنم لرزید , از خودم بدم اومد , چرا این روزا رو براش ساختم ؟ چرا ؟

اخرش دووم نیاوردم 

پا گذاشتم روی دلم و التماسای اخرم رو کردم ...
گفتم نروووو , تو رو خدا نرو 

من به کمت هم راضیم , به اینکه حتی شده هر چند ماه یکبار ازت خبر بگیرم , من و بی خبر از خودت رها نکن و نرو ...

 با گریه و هق هق این حرفا رو میزدم 

در جوابم گفت ....

گفت که دیشب هرچی با خودش کلنجار رفته دیده نمی تونه از یاد ببره من و و تصمیمش رو عوض کرده 

وقتی این و گفت , مثل اتیشی بودم که روم یه تشت اب ریختن 

حالم به کل عوض شد 

دستام می لرزید , بهش گفتم راست میگی ؟ جدی میگی ؟ تصمیمت عوض شده ؟ 

با این حرفش نجاتم داد , بهش گفتم که نجاتم دادی از زوال از نابودی ....

قرار شد با هم تلفنی بیشتر صحبت کنیم 

گرچه میدونم خیلی دوستم داره و اگر قصد رفتن داشت بخاطر شرایط لعنتی بود 

اما از اینکه ازش خواهش کردم تصمیمش رو عوض کنه حس خوبی ندارم 

نمیدونم بازم قراره بیشتر بسوزونمش با این عشق 

این عشق لعنتی 

عشق لعنتی ...

+ تاريخ دو شنبه 13 / 2 / 1399ساعت 19:19 نويسنده Unknown |

چند روزه سخت رو گزروندیم 
چند روز پر از اشک و آه و دلتنگی

دیگه طاقت نیاوردم , از طرفی دوست نداشتم بهش پیام بدم 

چون میدونستم داره تلاش می کنه فراموش کنه که کنار بیاد با این شرایط 

اما منم نتونستم 

بالاخره پیام دادم 

انتظار نداشتم جوابم و بده , چون خودم بهش توی اخرین پیام گفتم جواب پیامم و نده 

راستش اینجوری گفتم که براش راحت تر بشه 

اما جواب داد 
" جان دل آناهتیا "

بازم تردید کردم که شروع کنم به حرف زدن , میدونستم حالش بدتر میشه 

اما شروع کردم 

حرف زدیم ,حرفای مختلف , گفت داره کنار میاد 

گفت داره تصویر سازی هایی که کرده از من توی ایندش رو میسوزونه 
این و که گفت , منم سوختم , نابود بودم , نابود تر شدم 

اما بهش حق دادم , حق داشت , چون امیدی نداشت , چون شرایظ لعنتی اینطور اقتضا میکرد 

بحث کردیم با هم , حس کردم از همیشه بی رحم تره , دل سنگ تره 

اما بازم حق داشت , من درکش نکردم , منه لعنتی خودخواه , بازم فقط خودم و دیدم 

آخرش رفت , چیزی که ترس بود برام 

این رفتن یعنی پایان من 
یعنی پایان یه دل , که برای اولین بار عاشق شد , اما نافرجام بود 

نمیدونم می تونم دووم بیارم یا نه 

گرچه نمی خوام دووم بیارم 

نمی خوام ددوم بیارم 

نمی خوام 

 

خداحافظ ای همنشین همیشه 

خداحافظ ای داغ بر دل نشسته 

تو تنها نمی مانی ای مانده بی من 

تو را می سپارم به دل های خسته ...

+ تاريخ یک شنبه 12 / 2 / 1399ساعت 19:16 نويسنده Unknown |

من و به حال من رها نکن 
تو که برای من همه کسی ...

 

هزارتا سوال تو ذهنمه , نمی دونم , نمی فهمم , هر چی فکر می کنم ... به بن بست میخورم 

حس بدیه , کسی که دوستش داری تنهات بزاره ... و از اون بدتر تو هم نتونی جلوی رفتنش رو بگیری 

چون رفتن به نفعشه ! اره به نفعته بری آناهیتا , به نفعته 

تو به من گفتی از اینکه هر روز وابسته تر بشی بهم میترسی از اینکه هر روز عاشق تر بشی نسبت به من  می ترسی 

از ترس هات گفتی , از آبرویی که ممکنه این عشق باعث بشه روش چشمات و ببندی ...

من عاشقت بودم , هنوزم هستم , و محاله عاشقت نباشم روزی ... 

دوراهی بدیه , نه می تونم جلوت و بگیرم که نری چون ضربه میخوری از کنار من بودن 

نه می تونم بزارم بری , چون نابود میشم از نبودنت ....

من

من کاری رو کردم که هر عاشقی می کرد .. 

بهت گفته بودم همه جوره هستم باهات , پای حرفم هم موندم هنوزم پای حرفم هستم ..

من گزاشتم این جدایی شروع بشه , چون دوست داشتم , چون خودخواهی صفت یه عاشق نیست 

من گزاشتم بری تا با دردام بمونم , تو هم هر روز وابسته تر نشی .. ضربه نخوری 

 

رها کن این , پرنده ی آسمون ندیده رو برو

رها کن این تولد به انتها رسیده رو برو 

جواب گریه های این دل شکستم و نده 

جواب هق هق دل به گل نشستم و نده 

 

+ تاريخ جمعه 10 / 2 / 1399ساعت 10:9 نويسنده Unknown |

یک روز گذشت 

نازنینم ، خودت نیستی ، اما دلخوشیم اینه که عکس هات همدم حرفام میشن 

و حس می کنم که می تونم باهات درد دل کنم 

ببخش من و اگه خیلی زود زیر قولم زدم !

بهت قول دادم ، قوی باشم ، خوشحال باشم ، شاد باشم ، بخندم ، گریه نکنم و....

ببخش اگه ناخودآگاه گریه کردم ، اگه بغض کردم ، اگه نتونستم خوشحال باشم ، اگه...

اینا رو می نویسم ، شاید یک روزی این نوشته ها رو بخونی 

می خوام از حال این روزای من باخبر بشی 

نمیدونم اون روز، چه روزی خواهد بود .

شاید اون روز خیلی زود باشه ، شاید خیلی دیر !

شاید اون روز ، روزی باشه که در کنار هم زندگیمون رو شروع کرده باشیم 

و من تو رو با این نوشته ها سوپرایز کنم 

شاید اون روز ، همه چیز بر وفق مراد ما پیش رفته باشه و شاید هم ....گریه

نازنین من ، دوست دارم بدونی ، فکر کردن به این که این لحظه ، شاید دلت خون باشه ، از شرایطی که توش قرار گرفتی 

چقدر نابودم می کنه ، حس مرگ می کنم ، از تصور اینکه این لحظه ، شاید دلت گرفته باشه ...
دردای خودم و از یاد بردم و بهزادت ، فقط برای تو زندگی می کنه
در هر صورت ، دوست دارم بدونی ، من لحظه ای امیدم رو از دست نمیدم ، ابدا .

آغوش تو سهم منه ، من برای آغوش تو ، برای حس پاک و قلب مهربونت ، هر کاری می کنم .
اناهیتا ، میدونم بهت سخت میگذره ، اما عاجزانه ازت می خوام که قوی باشی ، مثل همیشه ، یه دختر سرسخت

می خوام بدونی که ، می فهممت ، جانِ جانان ، دوستت دارم ، تا همیشه ❤


ادامه مطلب
+ تاريخ یک شنبه 29 / 1 / 1399ساعت 16:32 نويسنده Unknown |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 14 صفحه بعد